به نام هستی بخش باران به نام کسی که غم را برای دوست داشتن آفرید
یک مطلبی تو بک بلاگی خوندم یکی از آدما
بد جوری دلش از زمینو زمان گرفته بود
و بد جور با خدا کل انداخته بود
یاد دورانی افتادم که بزرگ بودم ولی بچگیم حد نداشت
تمام دنیارو ابروهای پیوسته یکی میدیدم
با همان ابروها زندگی میکردمو
هر روز با خدا سر این همه قشنگی جنگ داشتم
تا آخر با همان پیوستگی سوختمو
حتی باد واسه بردنه خاکسترم نیامد،
مردم تو تنهایی حتی بارونی که میپرستمش یک بارم به خاطرم نیامد
گذشتو دیدم هیچکی برام نمونده،نه چرا خدا مونده بود.
دیدم تنهام گفتم بزار به خدا بگم منو ببخشه
هنوز حرف نزده بارون اومدو از خاکسترم دوباره سبز شدم
حالا شدم مرد بارانی
یکی که هیچ ابرویی دیگه اسیرش نمیکنه.
تازه به بارون میگم نیاد زمین جای قشنگی نیست
نظرات شما عزیزان:
|